... مـــاه مینـــــا
... مـــاه مینـــــا

... مـــاه مینـــــا

میز آخر

بچه که بودم خیلی برام مهم بود که سر کلاس میز آخر ننشینم. که اگه ناظم منو می فرستاد میز آخر، برام آخر دنیا بود.


خیلی برام ناراحت کننده بود اگه کنار شاگرد تنبلا می نشستم. نمره ی کم، میزآخر، وقتایی که ناظم به ناخن هام گیر می داد غصه دار می شدم.


غصه هایی بود برای خودش. تو دنیایی که بدبخت ترین آدم از نظر من کسی بود که میز آخر می نشست و این آدم، با دل پرغصه،


ظهرش با چشمای قرمز می اومد خونه و مامان زودتر از هرکسی متوجه گریه کردنم تو مدرسه می شد.


ای کاش تمام بدبختی های دنیا همین قدر بود.


ای کاش وقتی نمی اومد که داری می بینی غصه های دیگران رو، و هییییییییچ کاری از دستت برنمیاد.


دیگه دعا کردنم از دستای تو مستجاب نمی شه انگار. یه زمانی؛ .... تا دعا می کردم آمرزیده می شدم به برآورده شدن اون دعا...


و حالا مدتهاست که...


کفر نگووووو... اینطورا هم نیست. اما دیگه صبر ندارم برای خیلی چیزا. دیگه پیر شدم برای انتظار کشیدنا....


و روح خستم دیگه قهره با صبرکردنها.


امروز سختی های دنیای اطرافم دست کم نوزده برابر دنیای هفت سالگیم شده. و خیلی چیزا تغییر کرده.


ای کاش سختی های دنیا فقط میز آخر نشستن بود....



نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی صفدری جمعه 28 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:42 ب.ظ http://mehdisafdari.blogfa.com

خواب عمیق خدا.....

آرزوهای تاریخ مصرف گذشته ما......

صبرت پایدار.....

ای وای بر اسیری
کز یاد رفته باشد....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد