... مـــاه مینـــــا
... مـــاه مینـــــا

... مـــاه مینـــــا

آفتاب و ابر تابستون؛ اونم تو این پاییز

آی که باز من بهش فکر نکردم و از یه جایی داللی کرد باهام. گفت منو فراموش نکردی که؟

بهش نگفتم ولی این روزا بیشتر از یادم میره فکر کردن بهش. همیشه دلم می خاست تا هنوز برام شیرین و تازس به دستش بیارم اما انقدر نشد که بیات شد آرزوهام.

یادم میره و خودم و با سرگرمیای دیگه مشغول می کنم. به اینکه چقدر غریبانه باید برای ارشد درس بخونم.

دلم می خاد یه کیسه بوکس بذارن جلوم و هی بهش مشت بزنم. انقد که استخونای دستم بشکنه. بعدش با سر برم تو کیسه بوکسه.

 

از لجم تحلیلمو انجام نمی دم. ولی باید بنویسمش. چرا انگیزه ای ندارم؟

چرا احساس پیری می کنم؟چرا برای شروع کردن به درس خوندنم انقد روزا به تاخیر میفتن؟ چرا فیس بوک ندارم؟ دلیل دارن اما خیلی احمقانس دلایلش.

چی دربارش فکر می کردم و حالا دارم چی ازش می بینم!!!! روزگارو میگم. آموزشای خوبی رو بهم داد. که من هنوز دارم خودمو پیدا می کنم تو این سن... فک می کردم آدما تو دوران بلوغشون و بحران هویت خودشونو پیدا می کنن اما من هنوز دنبال خودم می گردم. و دارم برای خودم یه قانون تدوین می کنم که تا ابد بهش پایبند باشم. امسال از اول عید به خودم قول دادم تا جایی که می تونم بی رودربایستی بشم. با همه رُک باشم و اصن بزنم تو ذوق همه. اما نشد که اینجوری باشم ولی خب دست کم حالا دیگه آدم تعارفیِ سابق نیستم.


باز یادم افتاده که زیاد شادی نمی کنم. که به چیزای بیخود بخندم و کلن بیشتر بخندم. این روزا پیش بچه ها بیشتر می رم. بچه ها اینجا منظورم بچه ی 3 سالس نه بچه های بیست و خورده ای ساله. هرچی غم داری یادت می ره وقتی اونجایی. و این حس مادرانه ای که وقتی پیش اونا هستم پیدا می کنم  رو دوست ندارم.

دلم بچگی میخاد. بچگیِ بیست وپنج ساله.