این روزا انگار با تو قهرم. مخصوصن این چارپنج روز اخیر.
میدونی چند روزه از خونه بیرون نرفتم؟ با تو قهرم اما خودمو شکنجه میدم. قهرم نیستما که نوکرتم هستم، اما حال و حوصله که نباشه همین عاقبتیه که من آوردم میشه.
مطمعنم که تو بیشتر از خودم به یادمی ولی من هردفه که آرزویی دارم یادتم. به خودت قسم من اگه جای تو بودم نگاه به همچین بنده ای نمینداختم. هیچچی حوصلمو سرجاش نمیاره. این روزا یعنی از اول امسال، بیشتر از هر سال تو همین فصل سفر بودم اما؛ سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه.... از یادم نرفت قراری که با هم گذاشته بودیمو. خداییش من وعدمو چن وقته که انجام دادم؟
تو چرا وفا نمی کنی عزیزترینم؟
راستی الان سه سال از وفات حضرت خدیجه میگذره. اشتباه نمیکنم!
سه سال و این هفت سال.... آخ که تو مینا نیستی که بدونی.... ماهِ مینا با توام... .... .. لطفن.
پوریای ولی یکی از پهلوانان دنیاست و وزرشکاران هم او را مظهر فتوت و مردانگی و عرفان میدانند و مرد عارف پیشهای بوده که یکروز به کشوری سفر میکند تا با پهلوان درجهی اول آنجا در روز معینی مسابقهی پهلوانی بدهد در حالیکه پشت همهی پهلوانان را به خاک رسانده بود.
در شب جمعه به پیرزنی برمیخورد که حلوا خیر میکند و از مردم هم التماس دعا دارد. پیرزن پوریای ولی را نمیشناخت، جلو آمد و به او حلوا داد و گفت: حاجتی دارم برای من دعا کن. گفت: چه حاجتی؟ پیرزن گفت: پسر من قهرمان کشور است و قهرمان دیگری از خارج آمده و قرار است در همین روزها با پسرم مسابقه دهد. تمام زندگی ما با همین حقوق قهرمانی پسرم اداره میشود. اگر پسر من زمین بخورد، آبروی او که رفته است هیچ، تمام زندگی ما تباه میشود و من پیرزن هم از بین میروم. پوریای ولی گفت: مطمئن باش من دعا میکنم.
این مرد فکر کرد که فردا چه کنم؟ آیا اگر قویتر از آن پهلوان بودم او را بزمین بزنم یا نه، به اینجا رسید که قهرمان کسی است که با هوای نفس خود مبارزه کند. روز موعود با طرف مقابل کشتی گرفت، خود را بسیار قوی یافت و او را بسیار ضعیف، بطوری که میتوانست فورا پشت او را بخاک برساند،ولی برای اینکه کسی نفهمد مدتی با او هماوردی کرد و بعد هم طوری خودش را سست کرد که حریف او را بزمین زد و روی سینهاش نشست. نوشتهاند در همان وقت احساس کرد که گویی خدای متعال قلبش را باز کرد، گویی ملکوت را با قلب خود میبیند.
خدایش در جنت کناد
بسم الله النور...
حرفی ندارم جز همان پست قبلی...
این روزها گفته هایم همانیست که گفتم.
پس؛ خاموش می شوم تا مگر آنگاه که منتظرش نیستم، با پای آهنگ روح نوازی بر بستر خیالم بخرامد و
طراوت دستانش ردِ اشکهای دیشبم را پاک کند.
+ ای کاش که این آخرین اشکی باشد که ریختم...