... مـــاه مینـــــا
... مـــاه مینـــــا

... مـــاه مینـــــا

چرا خمیازه می کشم؟

جلوش که وایساده بودم تقریبا یه سر وگردن بلند تر از من بود. از پشت شیشه عینکش معصومانه و مهربانانه نگام می کرد.


عجیب ترس وجودمو ورداشته بود. بیشتر از همه نفسهام بود که موقع حرف زدن یکی در میون در میومدن.


چند تا سوال ازش پرسیدم درباره چیزایی که به خاطرش پیشش بودم.


خجالتی نبودم اما فکر می  کردم اون الان چه آدم مهمیه. فکر می کردم من الان دارم چقدر لفظ قلم حرف می زنم. چرا هول کردم؟ مگه اون کیه؟ اصلن چرا ما فکر می کنیم اگه کسی به یه جایی رسید حتمن باید بهش دولا پهنا احترام بذاریم؟ معلمم بود. اما چرا من! من که اینقدر ادعا می کنم جلو هر کسی می تونم به بهترین شکل سخنرانی کنم به تته پته افتادم؟


گذشت چند وقتی تا این پست طبق روال خودسانسوریهای مسخره م یه گوشه خاک بخوره تا اینکه الان یهو تصمیم به تکمیل و انتشارش بگیرم.


اوضام از اون روز تا حالا خیلی فرق کرده. یه کم بزرگ شدم. عاقل تر شدم.


همیشه از این ژست بعضیا که توی اتوبوس تریپ آدمای خسته یا غمگینو برمی دارن حالم به هم می خوره. دیروز دقیقا همونجوری بودم. تو راه برگشت. پشت چشام اما یه شادی کمرنگ وجود داشت. یا اون شعری که یادم نمیاد چی بود ولی می گفت: ای اقبال! حالا به سراغم اومدی که کلی دیر شده؟ به قول یه کسی که شاید راضی نباشه اسمشو بیارم پس نمیگم اما اینو میگم که: کسی که آرزویی داره همون لحظه س یا همون روزاس که دوس داره بهش برسه. وقتی پیر شد دیگه پول، ماشین، کار، زن و بچه!!! مسافرت، آسایش و...  به چه دردش می خوره؟ وقتی پیر شدی و دندون نداری، دیگه غذا برا چیته؟ به خاطر همینه که میگم دیگه الان که دندونام ریخته بسه دیگه ناشکری نکن!!!!!! شادی کمرنگی پشت چشامه. آخه من هر وقت از یه چیزی قلبا خوشحال باشم به شکل خیلی جالبی چشمام می خنده.


القصه... که حکایت من شده پروفسور ناراضی. راضی می شم به راضی بودنت. که می دونم این شکلی برا من می خوای. همونطور که برای برادرام هم این شکلیشو خواستی. و حالا درک می کنم که چقدر به ما فکر می کردی و من اون زمان بچه بودم.


داشتم چی می گفتم اصن؟ شاید می خواستم بگم که اگه یه چیزی یا یه کسی برات مهم بود تو زندگی، حالا هر چی و هر کی می خواد باشه فرقی نمی کنه. بهش که می رسی داری یا باهاش حرف می زنی، بهش فکر میکنی، دست و پاتو گم می کنی. استرس می گیری. قلبت تندتند می زنه. تیپ می زنی. پس چرا در مقابل اون کسی که همش دم از عاشقی باهاش می زنیم اینجوری هول نمی کنیم؟ چرا خمیازه می کشیم وقتی پیششیم؟ 

نظرات 4 + ارسال نظر
نت جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ب.ظ

خوب بود

مهدی صفدری جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:00 ب.ظ http://mehdisafdari.blogfa.com


سمیه زیوری جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:40 ب.ظ http://freakyworld.blogfa.com

متنفرم ازحس مالکیت‏!‏
وقتی کسی رو دوس داریم نبایدسندبزنیمش به نام خودمون.
عشقمون بایدمثه یه پرنده تودستمون باشه؛هرلحظه بایددلمون بلرزه که مبادا ازپرنده غافل بشیم وپربکشه بره.
حس مالکیت کسالت باره؛خمیازه آوره.
مینااینهمه سانسور ای بابا یه کم درصدشو کم کن آدم یه چیزایی دستگیرش بشه‏!‏
لیدی اسمایل اسمایل‏!‏
دوست دارم آبجی مینا

خیر ببینی کلی خندیدم به اسمایل!!!

مهدی صفدری دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:11 ب.ظ http://mehdisafdari.blogfa.com

تو تنهایی همین یعنی

که چشمات دل نمیبازه

یه ردی دور انگشتت

تورو به گریه میندازه


چقد شیرینه این احساس

که تنهایی و غمگینی

چه شیرینیه بی رحمی

چه خودخواهیه شیرینی

«حدیث دهقان»

خیییییییییییییییییییییییییییلی قشنگ بود

نه کارش درسته...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد