... مـــاه مینـــــا
... مـــاه مینـــــا

... مـــاه مینـــــا

ازت خجالت می کشم

این روزا انگار با تو قهرم. مخصوصن این چارپنج روز اخیر.


میدونی چند روزه از خونه بیرون نرفتم؟  با تو قهرم اما خودمو شکنجه میدم. قهرم نیستما که نوکرتم هستم، اما حال و حوصله که نباشه همین عاقبتیه که من آوردم میشه.


مطمعنم که تو بیشتر از خودم به یادمی ولی من هردفه که آرزویی دارم یادتم. به خودت قسم من اگه جای تو بودم نگاه به همچین بنده ای نمینداختم. هیچچی حوصلمو سرجاش نمیاره. این روزا یعنی از اول امسال، بیشتر از هر سال تو همین فصل سفر بودم اما؛ سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه.... از یادم نرفت قراری که با هم گذاشته بودیمو. خداییش من وعدمو چن وقته که انجام دادم؟



تو چرا وفا نمی کنی عزیزترینم؟






راستی الان سه سال از وفات حضرت خدیجه میگذره. اشتباه نمیکنم!


سه سال و این هفت سال.... آخ که تو مینا نیستی که بدونی.... ماهِ مینا با توام... .... .. لطفن.




پوریای ولی


 پوریای ولی یکی از پهلوانان دنیاست و وزرشکاران هم او را مظهر فتوت و مردانگی و عرفان می‌دانند و مرد عارف پیشه‌ای بوده که یکروز به کشوری سفر می‌کند تا با پهلوان درجه‌ی اول آنجا در روز معینی مسابقه‌ی پهلوانی بدهد در حالیکه پشت همه‌ی پهلوانان را به خاک رسانده بود.



در شب جمعه به پیرزنی برمی‌خورد که حلوا خیر می‌کند و از مردم هم التماس دعا دارد. پیرزن پوریای ولی را نمی‌شناخت، جلو آمد و به او حلوا داد و گفت: حاجتی دارم برای من دعا کن. گفت: چه حاجتی؟ پیرزن گفت: پسر من قهرمان کشور است و قهرمان دیگری از خارج آمده و قرار است در همین روزها با پسرم مسابقه دهد. تمام زندگی ما با همین حقوق قهرمانی پسرم اداره می‌شود. اگر پسر من زمین بخورد، آبروی او که رفته است هیچ، تمام زندگی ما تباه می‌شود و من پیرزن هم از بین می‌روم. پوریای ولی گفت: مطمئن باش من دعا می‌کنم.



این مرد فکر کرد که فردا چه کنم؟ آیا اگر قویتر از آن پهلوان بودم او را بزمین بزنم یا نه، به اینجا رسید که قهرمان کسی است که با هوای نفس خود مبارزه کند. روز موعود با طرف مقابل کشتی گرفت، خود را بسیار قوی یافت و او را بسیار ضعیف، بطوری که می‌توانست فورا پشت او را بخاک برساند،‌ولی برای اینکه کسی نفهمد مدتی با او هماوردی کرد و بعد هم طوری خودش را سست کرد که حریف او را بزمین زد و روی سینه‌اش نشست. نوشته‌اند در همان وقت احساس کرد که گویی خدای متعال قلبش را باز کرد، گویی ملکوت را با قلب خود می‌بیند.


خدایش در جنت کناد



هیچ کس نمی شنود این عاشقانه آرام را... انگار حتی تو...

بسم الله النور...




حرفی ندارم جز همان پست قبلی...



این روزها گفته هایم همانیست که گفتم.


پس؛ خاموش می شوم تا مگر آنگاه که منتظرش نیستم، با پای آهنگ روح نوازی بر بستر خیالم  بخرامد و


طراوت دستانش ردِ اشکهای دیشبم را پاک کند.






+ ای کاش که این آخرین اشکی باشد که ریختم...

آرزو...

می آید دیگر....


آنگاه که منتظرش نیستی و با پای آهنگ روح نوازی بر بستر خیالت می خرامد و طراوت دستانش ردِ اشکهای دیشبت را پاک می کند.


بال های فرشته مانندش نسیم برایت می آفریند. به طعم لبخند خدا. یعنی این خداست که لبخند زده به رویت. و او تبلور این تبسم است.


می آید.... اما سخت است تحمل انتظارش.

راه رسیدنش به تو، به من، به هر بیدلی که پای جاده ی برگشتش سال هاست که ایستاده همین سبک و سیاق را دارد. وتو، ومن، و هر بیدلی که لب جاده دستمان را سایه بان دیدگانمان کرده ایم تا آمدنش؛ هنوز بیمارش هستیم.


هر بار که سایه ای شبیه آمدنش چشمانت را پر می کند از رنگ لباس هایش، و اشکانت را کنار می زند تا از کناره راه چشمانت سر ریز شوند، پر در می آوری. شاد می شوی و نقشه می کشی برای دلتنگی هایی که قرار گذاشته بودی با او در میان بگذاری.


شاید فریاد کنی آمدنش را. شاید اشک هایت فریادش کند. آمدنش را می گویم. آمدنش فقط فریاد شد و آه که نیامد.


نمی آید. من می دانم. من چه مشتاقانه خیالش را زندگی می کنم و او بی رحمانه نمی آید.


بیمارم کرده این تعبیرم از او. همه کسی هایم بودنش زخم سوزناک یک قدمی ام بودنش را تازه تر می کند. و شاید مسرورم می کند از نفس کشیدن بوی صدایش. درست مانند آنکه در دشتی به دنبال صدای پرنده....


می آید دیگر. درست زمانی که هیچ سراغش نیستی. زمانی که میان عقل و احساس مانده ای تا تصمیم بگیری.


عقل می گوید آینده را بیندیش و عشق روحت را می نگرد که با او در سیر است.


و تو وحشت می کنی از برآورده شدنش در این هنگامه.


چقد خوبه که بارون بیاد و تو جات راحت باشه

باز دوباره می نویسم و دوباره تصمیم می گیرم پاکشون کنم. اما اینباراین کارو نکردم. ذخیرش کردم. و چون عزممو جزم کرده بودم که امروز بنویسم اینو پیاده کردم.


دیروز لب پنجره اتاقم نشسته بودم و داشتم بارونو نگا می کردم. جمله ی معروفم اینه که چقد خوبه که جات راحت باشه و بارون بیاد. یعنی تو ترافیک نباشی، دیرت نشده باشه، منتظر تاکسی و اتوبوسم نباشی. و بهترینشم اینه که تو خونه باشی و بارونو تماشا کنی. جوونی ترام دوس داشتم زیر بارون قدم بزنم اما دیگه الان از نگاه کردنش  لذت می برم. و حالا برای کشاورزا و باغدارا دعا کنی که برکت بیاد تو کشت و کارشون.



اگه با اون مخترعه می تونستم حرف بزنم قبل از حرفایی که می بایست با هم می زدیم حتمن بهش می گفتم یه چیزی کشف کن که آرزوهای تو فکرمو تبدیل به واقعیت کنه. اما دارم یه مخترعیو که بدون دستگاه و اختراع برام درست می کنه. اما فقط باید همش صبر کنی.

مخترع جون اینقد که من عجولم تو صبوری. یه کم از صبرت بهم دادی اما از عجله کردنام نبردی جاش. بی نهایت ...